شـــده ام مثلِ درختانِ خیابانِ شما
مانده ام تا برسد برف زمستان شما
هیچکس نیست کمی آب به دریا بدهد
ماهی ام منتظرِ قطره ی باران شما
خاک لب تشنه ،که جان میکند و میخشکد
در مسیـرِ گـــذرِ رود ِ پریشـان شما
مرغِ پر بسته ی بی روحم و در کنجِ قفس
شاهدِ خلوتِ خاموشیِ ایوانِ شما
بادِ پاییز کمی پیش از این شهر گذشت
دستِ غم دید دلِ مردم گریانِ شما
پادشاها توبگو زشتی این باغ چه بود
گل چه میکرد که افتاد به زندان شما
قلمی خسته ام و میلِ نوشتن دارد
کودکِ بی خبر از زنگِ دبستان شما
اسد صفایی